به نام حق
دلیل حالم را نمی دانم !
شاید به خاطر علاقه ی بی وصفم به تنهایی است، شاید به خاطر این سربازی لعنتی در این منتهی الیه دنیاست! شاید به خاطر فیلم لئون است! شاید هم به خاطر این سالاد الویه، که طعم تنهایی را می دهد باشد. همان طعم تلخ اما دلنشین همیشگی!
تلخ مثل لیوانم که هر روز پر می شود از نسکافه ی غلیظ، اما بی قند و شکر!
چرای این را هم نمی دانم. نمی دانم چرا تلخ را دوست دارم ! شاید برای اینکه طعم خیلی چیزها را فراموش نکنم، مثل طعم حقیقت. شاید برای آنکه طعم خیلی چیزها را فراموش کنم، مثل شادی. شاید هم برای اینکه فراموش نکنم زندگی از این تلخ تر را برایم آماده کرده است!
چرای این را هم نمی دانم! نمی دانم کجا و کی، چه هیزم تری به دنیا فروخته ام که چنین می شود. شاید اشکال از هیزم و مشتری نیست، و اشکال از فروشنده است! این را هم نمیدانم
نمیدانم های زیادی دارم، نمی دانم چرا آنجا که نباید، نـــه شنیدم و آنجا که باید، نه! شاید به خاطر مــن بودنم بوده، شاید به خاطر آن نبودنم بوده !
نمی دانم، فقط می دانم تغییر لازم است. و تغییر ممکن نیست مگر با یک جبر بزرگ. شاید به بزرگی تنهایی، به بزرگی سربازی در این منتهاالیه دنیا! به بزرگی اندوهی که با دیدن فیلم لئون وجودم را فرا گرفت! و شاید با اجتماع تلخی ها و نــه ها!
نمیدانم، شاید هم بدانم! این را هم نمی دانم!!. بد است ندانی که میدانی یا نمی دانی! مثل آنروز پس از پست نگهبانی و بیداری با نسکافه! فردایش مرده ای هستی متحرک، بیدار اما……
وصال پارسی